دهستان من

سرزمین دین و ادب

دهستان من

سرزمین دین و ادب

بهلول و پاسخ به سه شبهه با شکستن سر

بهلول یکی از یاران امام موسی کاظم (ع) است که به دستور آن امام و برای امان ماندن از خطراتی که هارون الرشید برای شیعیان ایجاد می کرد خود را به دیوانگی زد .

این را هم بدانید که بهلول از نزدیکان و خویشاوندان هارون الرشید بود.

حال به داستان او  که با شکستن سر ابوحنیفه ( که او را داناترین عالم بغداد می دانستند ) به سه شبهه بزرگ پاسخ داد می پردازیم

خانه ابوحنیفه در یکی از محله های قدیمی بغداد قرار داشت . هر روز جمعی از مردم به آن خانه می آمدند و پای درس او می نشستند. یکی از روزها ، بهلول وارد خانه ابوحنیفه شد و به اتاقی که محل درس بود رفت و جلوی در نشست .

ابوحنیفه که شاگردان زیادی داشت شروع به حرف زدن کرد : (( بدانید که شیعیان عقیده دارند که شیطان در آتش جهنم عذاب خواهد دید . من بر این عقیده اعتراض دارم .))

یکی از شاگردان صدابرآورد: (( ای شیخ آیا دلیلی برای اعتراض خودت داری؟))

ابوحنیفه سرفه ای پرصدا کرد و گفت :((آری ، باید بگویم که شیطان از جنس آتش است و جهنم نیز از آتش می باشد . چگونه آتش می تواند آتش را بسوزاند.))

به شنیدن این حرف ، مردم هاج و واج به همدیگر نگاه کردند و دیگر کسی حرفی نزد.

ابوحنیفه مثل جنگجویی که در میدان نبرد پیروز شده باشد بادی به سینه انداخت و بهلول هم با خونسردی او را نگاه می کرد.

چند لحظه بعد ابوحنیفه سخن خویش را ادامه داد :(( مطلب دیگری که بر آن اعتراض دارم، این است که همان گروه از مسلمانان می گویند که خدای تعالی را نمی توان دید . این چگونه ممکن است که چیزی وجود داشته باشد و دیده نشود؟))

ابوحنیفه بعد از چند لحظه سکوت دوباره ادامه داد:(( ای مردم! می گویند خداوند خالق همه چیز است و تمام کارها از سوی اوست و انسان هم در هر کاری که انجام می دهد ، مختار است . این سخن جمع بین جبر و اختیار است و با عقل مخالفت دارد...))

یک نفر از میان جمع در این هنگام گفت:(( ای شیخ! نظر شما چیست؟ ))

ابوحنیفه گفت:(( بدانید که به نظر من، همه چیز از سوی پروردگار است و بنده در انجام دادن هیچ کاری ، اختیار از خودش ندارد.))

ابوحنیفه فهمید که حرف هایش توانسته است در عقل و دل آن مردم اثر بگذارد . دلش می خواست باز حرف بزند و عقاید خویش را بیان کند . در همین فکر بود که ناگهان کلوخی به سمت ابوحنیفه پرتاب شد و محکم بر پیشانی او خورد و خون ، صورتش را پوشاند و همه چیز به هم ریخت.

مردم متوجه بهلول شدند و گفتند که چرا این کار را کرده ای . بهلول از جا برخواست . عده ای از نزدیکان ابوحنیفه خشمگین بر گرد او حلقه زدند ، اما چون می دانستند که بهلول خویشاوند خلیفه است جرات نکردند دست به او بگذارند.

ابوحنیفه در حالی که پارچه ای را روی پیشانی فشار می داد نگاه خشمگینی به بهلول کرد و گفت :(( با همین پیشانی شکسته نزد خلیفه خواهم رفت و شکایت تو را خواهم کرد.

بهلول نگاهی به اطافین خود انداخت و با خونسردی گفت :(( من هم با تو نزد خلیفه خواهم آمد.))

ابوحنیفه که باشنیدن این حرف حیرت کرد خطاب به شاگردانش گفت :((خوب است شما هم همراه من بیایید تا شهادت دهید.))

***

ساعتی بعد اوحنیفه با سر خونین و دستمال بسته به حضور خلیفه رسید .

خلیفه چون او را به خوبی می شناخت و می دانست پیروان زیادی دارد از دیدن حال او تعجب کرد و ماجرا را پرسید . وقتی ابوحنیفه ماجرا را شرح داد ، هارون به شدت خشمگین شد و دستور داد تا بهلول را هر کجا هست نزد او بیاورند. ماموران حکومتی خیلی زود بهلول را نزد هارون آوردند چون بهلول خود در راه آمدن به قصر بود.

خلیفه با مشاهده بهلول که خیلی خونسرد بود گفت :(( چرا سر عالم ارزشمند بغداد را شکسته ای؟))

بهلول عبایش را بر شانه انداخت و گفت ((من نشکسته ام!))

ابوحنیفه که از درد چهره در هم کشیده بود به شنیدن این سخن پیش دوید و گفت :(( چگونه چنین ادعا می کنی ؟ ای ظالم ! من شاهدانی دارم))

بهلول گفت ممکن است بگویی چه ظلمی به تو کرده ام؟

ابوحنیفه گفت :(( با کلوخی سرم را شکسته ای و درد یک لحظه دست از سر من برنمی دارد.))

بهلول گفت :(( می گویی که درد داری . کو درد؟ آن را به من نشان بده.))

ابوحنیفه پوز خندی زد و گفت :(( مگر درد دیده می شود که آن را به تو نشان دهم؟!))

بهلول سر تکان داد و گفت :(( پس درد وجود ندارد و تو دروغ می گویی ، خودت عقیده داری چیزی که دیده نمی شود، وجود ندارد.))

ابوحنیفه با چشمان وادریده به بهلول نگاه کرد و دستهایش را که باز مانده بود ، روی سر گذاشت.

بهلول در این هنگام ، رو به شاگردان ابوحنیفه کرد و گفت :(( کلوخ نمی تواند به استاد شما صدمه ای بزند . انسان از خاک آفریده شده است و کلوخ هم از خاک است. چطور خاک می تواند به خاک صدمه و آسیب برساند؟))

شاگردان ابوحنیفه همین طور مبهوت و متحیر به استاد خود نگاه می کردند.

ابوحنیفه که دانست بهلول جنگ عقیده به راه انداخته است مثل برهنه ای که در سرما رها شده باشد ، لرزه اش گرفت و سر پایین انداخت.

بهلول رو به هارون کرد و گفت:(( اما کلوخی را که من به سوی او پرتاب کردم ، تقصیری بر عهده ندارم ، زیرا ابو حنیفه عقیده دارد که انسان هر کاری که انجام می دهد ، هیچ اختیاری از خودش ندارد . پس من هم طبق عقیده ابوحنیفه ، اختیاری از خودم نداشته ام.))

هارون الرشید ، با دهان باز و چهره ای حیرت زده به بهلول خیره مانده بود . در مقابل منطق بهلول ، هیچ اعتراضی نمی توانست داشته باشد.

ابو حنیفه که در میان شاگردانش شرمسار بود ، زیر لب نالید :(( هر چه بر سرم آمد ، تقصیر خودم بود.))

نظرات 2 + ارسال نظر
از دیار قمبوان یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:20 ب.ظ

عالی بود!!!

مهاجر یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ب.ظ http://dq.blogsky.com

خیلی خوب بود فقط لطفا اگه ممکنه منبعش را هم قرار دهید
باتشکر

کتاب بهلول که از کتابخانه گرفتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد