یعنی پنج ماه قبل از عملیات، یک شب آمدم منزل (پایگاه شهید بهشتی) و چون خیلی خسته بودم به همسرم گفتم: «کوله پشتی مرا آماده کن. شال گردن و لباس و وسایلی که برای کردستان نیاز است را هم برایم آماده کن.» بعد شام خوردم و خوابیدم و صبح برای نماز بلند شدم. آن روز اولین روزی بود که ما میخواستیم برای شناسایی منطقه فاو برویم، لذا با برادر «عباس محتاج» ( استاندار قم و فرمانده پیشین نیروی دریایی ارتش) قرار داشتم. خلاصه بعد از نماز صبحانه خوردم و به همسرم گفتم: «کوله پشتی ما را آماده کردید؟» ایشان گفت: «کجا میخواهی بروی؟«
گفتم: «میخواهم بروم مریوان.» البته برنامهام این بود که بروم آبادان، ولی چون اطلاعات نظامیمان را شرعا به کسی نمیتوانستیم بگوییم. به همسرمان که نزدیک ترین مان بود نیز منطقه اصلی عملیات را نمیگفتیم و فریب را در خانه هم اجرا میکردیم. ایشان به من گفت: «مطمئنی که میخواهی بروی مریوان؟» گفتم: «چطور؟ الان با آقا محسن در کرمانشاه قرار داریم و از آنجا میخواهیم برویم مریوان.» گفت: نه! بنشین با تو کار دارم.» گفتم: « بفرمائید» گفت: «من دیشب خواب دیدم شما در یک منطقهای میخواستید عملیات کنید که پر از نخلستان بود و از جایی مثل دریا میخواستید عبور کنید و در مقابلتان یک قلعه بسیار عظیمی بود که یک در آهنی بزرگ داشت و شما آمدید در صحنه و عملیات را شروع کردید و با رمز مقدس حضرت زهرا (س) از این دریایی از آب عبور کردید و رفتید این دیوار و در آهنی عظیم را شکستید و وارد این شهر شدید و شهر را تصرف کردید. بعد از مدتی محاصره شدید و دیگر به شما مهمات و آذوقه نرسید. آب هم نداشتید که بخورید.
یکدفعه حضرت زهرا (س) با روبند و مقنعه و چادر و دستکش در صحنه حاضر شدند و یک تعداد از ما زنان هم پشت سر ایشان آمدیم و شروع کردیم به آب دادن رزمندگان و سقایی کردن و همینطور که شما پیشروی میکردید، حضرت زهرا (س) و ما پشت این تانکرهای آب به شما آب میرساندیم تا اینکه شما به یک موفقیت و پیروزی بزرگ دست یافتید. حالا کاری ندارم شما در کدام منطقه عملیات دارید، ولی میدانم شما در این عملیات با رمز حضرت زهرا (س) و حضور ایشان پیروزید، لذا مواظب رفتار و کردارتان باشید و رعایت همه اصول و قواعد شرعی و نظامی را بکنید.و جواب شما به همسرتان؟
من گفتم: «حاج خانم! شما خواب دیدید. من دارم میروم مریوان که نخل و نخلستان ندارد. ما میخواهیم برویم با کومله و دمکرات بجنگیم.» خلاصه قضیه را جمع کردم تا همسرم متوجه قضیه نشود. او هم گفت: ما شما را به خدا میسپاریم.» و قرآن گرفتند و از زیر قرآن گذشتیم و یک صدقه هم لای قرآن گذاشتند. آمدیم تا سه راه خرمشهر بعد دور زدیم و رفتیم به سمت آبادان. یعنی به خودمان هم فریب میدادیم
سردار مرتضی قربانی در مورد علملیات والفجر 8 در تاریخ بهمن 1364