ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
انسان موجودی محدود در مکان و زمان است و این زمان برای انسان آنقدر نیست که وقت و عمر گرانمایه اش به بیهودگی و بطالت بگذرد.البته برای بعضی وقت دارای ارزش زیادی نیست .و برای بعضی هر لحظه اش فرصت و غنیمت. بعضی از فرصت زندگی شان دنیا را متحول میکنند و بعضی نه خودشان بهره میبرند و نه برای دیگران سودی دارند. بلکه برای جامعه فقط ضرر وزیان هستند.به هر حال زمان در حال حرکت است و متوقف نمی شود چه ما از آن استفاده مطلوب کنیم چه هیچ بهره ایی نبریم و فرصت استفاده ما از این زمان محدود. اما کمتر کسی را میتوان یافت که برای زمان ارزش قایل نباشد...
ادامه مطلب ...چند روز پیش این ابرها رو دیدم و به نظرم رسید شاید برای شما هم جالب باشه و چند تا از عکس هاشو گذاشتم.
ادامه مطلب ...امام علی(ع):چشمها دام های شیطانند.
غنچه تا غنچه است در حجاب است ، هیچ کس هوس چیدن آن را نمى کند.
اما همینکه حجاب را کنار نهاد و باز شد، آنرا خواهند چید. وقتى که چیدند
چند روزى هم ممکن است در جاى مناسب قرارش دهند. اما دیرى نمى پاید
که پژمرده و پرپر مى شود و آن را در سطل زباله مى ریزند.
نبض جمعه ها تند تر از همیشه می زند
ثانیه ها بی قرارتر شده اند
باورها بیش از پیش امید را در بغل گرفته اند
چشم ها تحیّر غیبت را با شوق نگاه معامله کرده اند
سبزه ها هم شبنم اشک را از حوض شوق بر می دارند
باران، صدایش را با پای ظهور هماهنگ کرده است
پرنده ها هم از پرواز در آسمان خجالت می کشند
جمعه قبل نسیمی را دیدم که گرم وزیدن در بین شاخه های درختی منتظر شده بود از او پرسیدم.
گفت: مگر از صدایم نمی بینی که چه در دل دارم؟!
جارو میزنم بر شاخه های منتظر
بعد از عروسک های زیبایی که مهاجر و پرشین گذاشته بودند منم به فکرم رسید که چند تا از کارهای چرم دوزی بانوی قمبوانی رو برای شما به نمایش بگذارم.
اینم چندتا عکس از عروسکبافی با میل؛ اگه خوب بود روش بافتش رو هم در پست های بعدی میذارم
دانشجویی به استادش گفت:
اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم آن را عبادت نمی کنم...
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت:
آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد:
نه استاد... وقتی پشت من به شما باشد،مسلما شما را نمیبینم
استاد کنار او رفت و گفت:
تا وقتی به خدا پشت کرده باشی،اورا نخواهی دید...
یک روز یه ترکه...
اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد،
فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم
یه روز یه رشتیه..