ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
از وقتی کودک بوده ام...
کلاس اول کلاس های اون روز تموم شده بود. مادر یکی از بچه های کلاسمان هنوز دنبالش نیومده بود. نگران بود که چرا مادرش دیر کرده بود. من هم متوجه شده بودم. پیش خودم گفتم مادر من که اومده پس چرا نگران باشم. روز دیگری را یادم میاد که قضیه برعکس شد مادرم دیر کرده بود و من منتظرش بودم و نگران ...
باخودم گفتم ای کاش یکی میومد و منو دلداری می داد. یک دفعه همکلاسیمو دیدم که دست در دست مادرش داره میره یه نگاهی به من کرد و اومد پیش من و گفت نگران نباش مامانت میاد بعد رفت و به مادرش قضیه را گفت و مادرش اومد پیش من و گفت که ما همینجا پیش تو می مونیم تا مادرت بیاد. اگه هم دوست داری می تونیم با هم بریم خونه تون نظرت چیه؟
تازه فهمیدم که اگه نسبت به دیگران بی تفاوت باشم یک روز برای خود من هم این شرایط پیش میاد.