دهستان من

سرزمین دین و ادب

دهستان من

سرزمین دین و ادب

جنگ های ماورایی

مردی صبح زود از خواب بیدار شد و به طرف خانه خدا(مسجد) رفت تا نمازش رابخواند.او در راه به زمین خورد و لباس هایش کثیف شد .برگشت لباس هایش را تمیز کرد و دوباره به طرف مسجد حرکت کرد . اتفاقا دوباره در همان جا به زمین خورد .بر گشت و لباس هایش راعوض کرد و دوباره به طرف مسجد حرکت کرد . وقتی به آن نقطه رسید دید کسی با چراغی ایستاده. از او سوال کرد که که تو کیستی؟ جواب داد من دیدیم در اینجابه زمین خوردی  چراغی آورده ام تا تو راهت را ببینی.آن مرد تشکر کرد و باهم به طرف مسجد حرکت کردند تا به مسجد رسیدند . مرداول از او خواست تا وارد مسجد شود و با هم نماز رابخوانند. نفر دوم از اینکار خوداری کرد . بعد از چند بار درخواست علت را از او پرسید که چرا نمی خواهد در مسجد نماز بخواند.گفت من شیطان هستم. آن مرد تعجب کرد . شیطان گفت وقتی تو قصد مسجد کردی من باعث زمین خوردنت شدم .ولی وقتی تو لباس هایت را تمیز کردی و دو باره قصد مسجد کردی خدا همه گناهانت رابخشید. دوباره باعث زمین خوردنت شدم .تو برگشتی و لباس هایت راعوض کردی و به مسجد برگشتی خدا گناهان همه خانواده ی تو رابخشید .ترسیدم اگر یک با دیگر به زمین بخوری خدا گناهان تمام دهکده راببخشد.پس خواستم تا مطمئن شوم سالم به مسجد می رسی تامانع این کار   شوم.

گردآوری: ابراهیم حدیدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد